اس ام اس و مطالب جالب
تاخدابنده نوازست به خلقم چه نيازميكشم نازه يكي تا به همه نازكنم!
 
 

تو می توانی دوستی مرا نپذیری. می توانی مرا از خود برانی. می توانی روی از من بگردانی و برای همیشه مرا از دیدار خود محروم كنی ... من هم می توانم تو را نبینم. می توانم روز ها و شبها بدون دیدار تو بسر برم. می توانم چشمانم را از سر راه تو بگردانم و به سوی تو خیره نشوم. می توانم زبانم را وادارم تا نام تو را بر خود جاری نكند. می توانم گوشم را از شنیدن آهنگ صدایت بی نصیب نمایم. ولی ....قلبم.... او دیگر در اختیار من نیست. او تا زنده ام بیاد تو خواهد طپید او در درون خود بخاطر تو خواهد نالید.
مگر ترانه های آسمانی عشاق و سرودهای ملكوتی دلباختگان بگوش تو نمی رسد؟
تمام هستی من، چرا دوستم نمی داری؟



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, :: 1:3 :: توسط : محمدحسين سرداري

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.

در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.

از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند. لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 9 فروردين 1392برچسب:, :: 23:40 :: توسط : محمدحسين سرداري

 

مجتبی زارعی

 

این یک ماجرای واقعی است:

سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.


مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید، و دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شده و از اینجا برویم.



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 9 فروردين 1392برچسب:, :: 23:28 :: توسط : محمدحسين سرداري

همسرم با صدای بلندی گفت:

تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:

چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟فقط بخاطر بابا، عزیزم.



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 9 فروردين 1392برچسب:, :: 23:27 :: توسط : محمدحسين سرداري

مادر من فقط یک چشم داشت .

من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.

او برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

یک روز اومده بود، دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه او چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم.

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش زمین دهن وا میکرد و منو ...

کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...


 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 9 فروردين 1392برچسب:, :: 23:25 :: توسط : محمدحسين سرداري

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ خودتان خوش آمدید.
موضوعات
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اس ام اس و آدرس 2ror.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

باتشکر .






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 24613
تعداد مطالب : 117
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1